شعر های برتر محمد علی بهمنی | پر مخاطب ترین اشعار محمد علی بهمنی
معروف ترین اشعار ترانه سرای محبوب محمد علی بهمنی را بخوانید!
پس از خبر فوت مرحوم محمد علی بهمنی،تعدادی از شعر های معروف ایشان ترند شده اند و ما تعدادی از این شعر ها را جمع آوری کرده ایم.
مرحوم محمد علی بهمنی از شاعران بسیار با استعداد و توانمند کشورمان بوده و در سال ۱۳۸۳ به عنوان برترین شاعر در ۴۰ سال گذشته شناخته شد.همچنین ترانه های بسیاری از خواننده هارا ایشان سروده و در بسیاری از سریال ها نیز شرکت داشته است و آثار بسیار قوی و زیبایی از خود بجا گذاشته است.در ادامه تعدادی از این سروده هارا بخوانید.
محمد علی بهمنی شاعری اهل تهران است که در سال ۱۳۲۱ در دزفول به دنیا آمده است. شاید آشنایی او با فریدون مشیری در چاپخانه ای در تهران باعث شد او به سرودن شعر علاقه مند شده و اولین شعر خود را در سال ۱۳۳۰ بسراید. اشعار او بیشتر در قالب غزل و شعر نیمایی بوده و ته مایههای عاشقانه دارد.
محمد علی بهمنی در سال ۱۳۷۸ تندیس خورشید مهر را دریافت کرد و در سال ۱۳۸۳ به عنوان برترین شاعر در ۴۰ سال گذشته شناخته شد. اشعار بسیار زیبایی از این شاعر به جای مانده است که قطعا بسیاری از آنها را خواندهاید. برخی از بهترین اشعار محمد علی بهمنی را در ادامه با هم میخوانیم.
بیوگرافی محمد علی بهمنی ؛ شاعر و غزل سرای معروف ایرانی!
زیباترین اشعار محمد علی بهمنی:
“تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست”:
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را، امّا
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را میجویم
تازه مییابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرامتر از پلک تو را میبندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
“ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو”:
پر میکشم از پنجرهی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا، ای همهی خواستهها تو
دیشب من و تو بستهی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغهی روز نمیکرد
با آتش مان سوخته بودی همه را تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو
آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتا شدهای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو
“خوشا هر آنچه که تو باغ باغ میخواهی”:
زمانه وار اگر میپسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم، ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام منست در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژهها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار میشود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمینهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمیدهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ میخواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت، یا کال؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا، ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی؟ که سفرکردن از هوایت را
نمیتوانم حتی به بالهای خیال
محمد علی بهمنی ؛ شاعر و ترانه سرای معروف ایرانی در گذشت! + زمان خاکسپاری
“ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم”:
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجانها
تپش تبزده نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
“دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست”:
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی ست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی ست
گلهای نیست، من و فاصلهها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچهی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافی ست
“مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود”:
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعلهور شود
آنگاه بیمضایقهتر نعره میکشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود
آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود
تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»
آرامشم همیشه مرا رنج دادهاست
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمیبرد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
“این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد”:
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
ارسال نظر